دباغ و کسی که چرم میسازد. (ناظم الاطباء). چرم سازنده. سازندۀ چرم. آنکه ساختن چرم داند و تواند. آنکس که از پوست چرم سازد. چرمگر. آنکس که پوست حیوانات را دباغی کند. رجوع به چرمسازی و چرمگر شود
دباغ و کسی که چرم میسازد. (ناظم الاطباء). چرم سازنده. سازندۀ چرم. آنکه ساختن چرم داند و تواند. آنکس که از پوست چرم سازد. چرمگر. آنکس که پوست حیوانات را دباغی کند. رجوع به چرمسازی و چرمگر شود
چاره سازنده، چاره دان، چاره گر، چاره کننده، برای مثال نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶ - ۱۱۴۶)، از صفات باری تعالی، علاج کننده
چاره سازنده، چاره دان، چاره گر، چاره کننده، برای مِثال نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶ - ۱۱۴۶)، از صفات باری تعالی، علاج کننده
رزم افکن. رزم یوز. رزم دیده. رزم خواه. کنایه از جنگی و مبارز. (آنندراج). جنگی. جنگ جو. (لغت ولف) سازکننده جنگ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). آماده کننده مقدمات حرب: ایا خورشید سالاران گیتی سوار رزم ساز و گرد نستوه. رودکی. عمود گران برکشیدند باز دو شیر سرافراز و دو رزم ساز. فردوسی. دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز به لشکرگه خویش رفتند باز. فردوسی. پیاده شوم پیش او رزم ساز تو شاهی جهاندار و گردن فراز. فردوسی. سواران و گرسیوز رزم ساز برفتند با نیزه های دراز. فردوسی. همه برج آن قلعه بالا و زیر پر از گونه گون رزم ساز دلیر. اسدی. فکندند از ایشان بسی رزم ساز چو خورشید شد زرد گشتند باز. اسدی. سپهدار جنگاور رزم ساز فرستادش از پیش مهراج باز. اسدی. دگر رزم سازی برون شد چو شیر بگردید زر داده گردش دلیر. اسدی. ز پیشین گهان تا نمازی دگر به میدان نشد رزم سازی دگر. نظامی. دگر هیچکس را نیامد نیاز که با آن زبانی شود رزم ساز. نظامی. نشد پیش او هیچکس رزم ساز. نظامی
رزم افکن. رزم یوز. رزم دیده. رزم خواه. کنایه از جنگی و مبارز. (آنندراج). جنگی. جنگ جو. (لغت ولف) سازکننده جنگ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). آماده کننده مقدمات حرب: ایا خورشید سالاران گیتی سوار رزم ساز و گرد نستوه. رودکی. عمود گران برکشیدند باز دو شیر سرافراز و دو رزم ساز. فردوسی. دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز به لشکرگه خویش رفتند باز. فردوسی. پیاده شوم پیش او رزم ساز تو شاهی جهاندار و گردن فراز. فردوسی. سواران و گرسیوز رزم ساز برفتند با نیزه های دراز. فردوسی. همه برج آن قلعه بالا و زیر پر از گونه گون رزم ساز دلیر. اسدی. فکندند از ایشان بسی رزم ساز چو خورشید شد زرد گشتند باز. اسدی. سپهدار جنگاور رزم ساز فرستادش از پیش مهراج باز. اسدی. دگر رزم سازی برون شد چو شیر بگردید زر داده گردش دلیر. اسدی. ز پیشین گهان تا نمازی دگر به میدان نشد رزم سازی دگر. نظامی. دگر هیچکس را نیامد نیاز که با آن زبانی شود رزم ساز. نظامی. نشد پیش او هیچکس رزم ساز. نظامی
سازندۀ چراغ. آنکه چراغ ساختن تواند و داند. لامپاساز. چراغچی. آن کس که در تعمیر و اصلاح انواع چراغها مهارت و استادی دارد. رجوع به چراغچی و چراغ سازی شود
سازندۀ چراغ. آنکه چراغ ساختن تواند و داند. لامپاساز. چراغچی. آن کس که در تعمیر و اصلاح انواع چراغها مهارت و استادی دارد. رجوع به چراغچی و چراغ سازی شود
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. سکنۀآن 600 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، برنج، پشم و لبنیات است. خرابه های بنای آتشکده ای قدیمی در این آبادی وجود دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. سکنۀآن 600 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، برنج، پشم و لبنیات است. خرابه های بنای آتشکده ای قدیمی در این آبادی وجود دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده. دلم در بازگشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است. نظامی. ز هر دانشی چاره ای جست باز که فرخ بود مردم چاره ساز. نظامی. فرستاده راچون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز. نظامی. چودانست فرمانده چاره ساز که تعلیم دیو است از آنگونه راز. نظامی. که اهل خرد را منم چاره ساز ز علم دگر بخردان بی نیاز. نظامی. بفرزانه آن قصه را گفت باز وز او چاره ای خواست آن چاره ساز. نظامی. ، معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود: گو مرا ز انتظار پشت شکست مومیایی چاره ساز فرست. خاقانی. ارسطو جهاندیدۀ چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز. نظامی. نشاید شدن مرگ را چاره ساز در چاره بر کس نکردند باز. نظامی. چاره سازان به چاره های خودش دور کردند از خیال بدش. نظامی. هم از راه سخن شد چاره سازش بدان دانه بدام آورد بازش. نظامی. خویشان که رقیب راز بودند او را همه چاره ساز بودند. نظامی. چاره سازی ز هر طرف میجست که از او بند سخت گردد سست. نظامی. خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره ساز با او. نظامی. گفتند به لطف چاره سازش بردند بسوی خانه بازش. نظامی. خدای خردبخش بخردنواز همان ناخردمند را چاره ساز. نظامی. صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت بیچاره شد ز چارۀ من چاره ساز من. صائب (از آنندراج). ، محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار: جهان چاره سازی است بی ترس و باک بجان بردن ماست بی خوف پاک. اسدی. یکی بانگ زد روبه چاره ساز که بند از دهان سگان کرد باز. نظامی. ، نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال: نالید در آن که چاره ساز است از جمله وجود بی نیاز است. نظامی. و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود
چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده. دلم در بازگشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است. نظامی. ز هر دانشی چاره ای جست باز که فرخ بود مردم چاره ساز. نظامی. فرستاده راچون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز. نظامی. چودانست فرمانده چاره ساز که تعلیم دیو است از آنگونه راز. نظامی. که اهل خرد را منم چاره ساز ز علم دگر بخردان بی نیاز. نظامی. بفرزانه آن قصه را گفت باز وز او چاره ای خواست آن چاره ساز. نظامی. ، معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود: گو مرا ز انتظار پشت شکست مومیایی چاره ساز فرست. خاقانی. ارسطو جهاندیدۀ چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز. نظامی. نشاید شدن مرگ را چاره ساز در چاره بر کس نکردند باز. نظامی. چاره سازان به چاره های خودش دور کردند از خیال بدش. نظامی. هم از راه سخن شد چاره سازش بدان دانه بدام آورد بازش. نظامی. خویشان که رقیب راز بودند او را همه چاره ساز بودند. نظامی. چاره سازی ز هر طرف میجست که از او بند سخت گردد سست. نظامی. خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره ساز با او. نظامی. گفتند به لطف چاره سازش بردند بسوی خانه بازش. نظامی. خدای خردبخش بخردنواز همان ناخردمند را چاره ساز. نظامی. صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت بیچاره شد ز چارۀ من چاره ساز من. صائب (از آنندراج). ، محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار: جهان چاره سازی است بی ترس و باک بجان بردن ماست بی خوف پاک. اسدی. یکی بانگ زد روبه چاره ساز که بند از دهان سگان کرد باز. نظامی. ، نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال: نالید در آن که چاره ساز است از جمله وجود بی نیاز است. نظامی. و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود
باغبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرادف چمن آرای و چمن پیرای و چمن طراز. (از آنندراج) : پیری شکوفه کرد و اجل شد ثمرفشان صد رنگ آرزوست چمن ساز ما هنوز. میان ناصر علی (از آنندراج). رجوع به چمن آرای، چمن پیرای و چمن طراز شود
باغبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرادف چمن آرای و چمن پیرای و چمن طراز. (از آنندراج) : پیری شکوفه کرد و اجل شد ثمرفشان صد رنگ آرزوست چمن ساز ما هنوز. میان ناصر علی (از آنندراج). رجوع به چمن آرای، چمن پیرای و چمن طراز شود
که حیله سازد. فریبنده و مکرساز: دست بدار ای چو فلک زرق ساز ز آستی کوته و دست دراز نظامی. مشو جفت این جادوی زرق ساز که پنهان کشست آشکارانواز. نظامی. رجوع به زرق شود
که حیله سازد. فریبنده و مکرساز: دست بدار ای چو فلک زرق ساز ز آستی کوته و دست دراز نظامی. مشو جفت این جادوی زرق ساز که پنهان کشست آشکارانواز. نظامی. رجوع به زرق شود
پوست گاو. انبانی از پوست گاو. جلد گاو: چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژ و ساو. فردوسی. ز دینار پرکرده ده چرم گاو سه ساله فرستاده شد باژ و ساو. فردوسی. رجوع به چرم شود، کنایه از تازیانه باشد. (آنندراج). تازیانه ای که دم گاو نیز گویند. (ناظم الاطباء). دم گاو. دنب گاو. نوعی تازیانه
پوست گاو. انبانی از پوست گاو. جلد گاو: چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژ و ساو. فردوسی. ز دینار پرکرده ده چرم گاو سه ساله فرستاده شد باژ و ساو. فردوسی. رجوع به چرم شود، کنایه از تازیانه باشد. (آنندراج). تازیانه ای که دم گاو نیز گویند. (ناظم الاطباء). دم گاو. دنب گاو. نوعی تازیانه